آراد کوچولوآراد کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

برای پسرم آراد

باتاخیرچند ماهه

سلام پسرم خیلی دلم میخواست زودتر وبلاگ رو آپ میکردم ولی واقعا سرم شلوغه البته یه کم هم تنبلی کردم یعنی نه اینکه بی خیال باشم ولی راستش از هر فرصتی برای استراحت کردن استفاده کردم. حالا هم نشستم دارم مینویسم ولی خیلی مطالب توی ذهنم قاطی پاتیه. دیروز روز مادربود روز همه مادرها مبارک. راستش تا قبل از اینکه خودم مادر بشم درک کاملی از معنای این واژه نداشتم. واژه ای که خودش یه دریای بی انتهاست. خلاصه ش اینکه مادر عاشقتونم وخدارو شکر میکنم بابت تو وخواهرت چون با وجود شماها من مادرم . حالا دیگه با تک تک سلولهای بدنم وبا تمام روحم این واژه رو درک میکنم. تو این مدت خیلی اتفاقها افتاد البته خداروشکر اکثرا خوب مثل خرید خونه و.......
22 فروردين 1394

4ماهگی

عزیزم امروز فرصتی دست داد بیام یه مطلب به وبلاگت اضافه کنم. پسرم آرادم داری هر روز بزرگتر میشی لحظه ها به سرعت میگذره میدونم یه روزی حسرت این روزها رو میخورم  روزهایی که دیگه تکرار نمیشه با همه لحظات شاد ویا سختش . درگیر روزمرگی شدیم به طوریکه بعضی وقتها خوشیهامون تو سختیها کمرنگ میشه ویا به کل گم میشه. به امید خدا این روزهای سخت هم میگذره خدارو شکر به خاطر داشتن دو تا گل خوشبو به اسم آوینا وآراد. مرد کوچک من الان این شکلی هستی چند روز دیگه 5 ماهت تموم میشه دیروز رفتیم پیش دکترت برای چکاب و یه سری علایم آلرژی . دکتر برات کتوتیفن تجویز کرد ولی بهم گفت زیاد سخت نگیر همون لبنیات وچیزای خطری رو نخور مثل سویا و...... ...
23 مهر 1393

2 ماهگی

تنم قدمگاه تو بود تپشهای قلبت درونم را به تکاپو وا میداشت وحالا آغوشم مامن امن تو خواهد بود. بالاخره اون لحظه ای که 9 ماه منتظرش بودیم رسید. لحظه ای که برای اولین بار چشمم به روی ماهت روشن شد ماه من. خوش اومدی پسرم.   عزیزم الان که این مطلبو مینوسم 2ماه و13 روز از تولدت گذشته روی مبل روبروم خوابیدی ومن هرلحظه نگات میکنم و انرژی میگیرم. صبح روز 14 خرداد همراه خاله جون ومامان جون وبابایی رفتیم بیمارستان وبعد از انجام کارهای اداری رفتم توی نوبت عمل و ساعت 10.30 دقیقه صدای گریه ت رو برای اولین بار شنیدم و خانم دکتر یه لحظه تو رو به من نشون داد وبعد منتقل شدی بخش نوزادان منم منتقل شدم بخش بستری ...
27 مرداد 1393

وعده دیدار

جان مادر امشب آخرین شبیه که تو دل مامانی فردا قراره طبق قرارمون بریم بیمارستان وچشممون به جمال روی ماهت روشن بشه. حسهای زیادی رو با هم دارم  حس اظطراب ونگرانی شوق وذوق اومدنت ترس از یه زندگی جدید که از این به بعد تجربه میکنم برای بار دوم قراره قلبم خارج از جسمم بتپه  الهی مادرفدای جفتتون بشه هم تو وهم خواهرت  خدایا به خاطر آفریدن این دو مخلوق زیبا تو را شاکرم خدابا به من توان ولیاقت بده تا دوباره مادری کنم مادر بهتری باشم  پسرم آرادم : امشب برای آخرین بار تکونهاتو توی وجودم احساس میکنم تکونهایی که تو این 9 ماه هرلحظه بیشتر شد  برای آخرین بار روی شکمم دست میکشم و تو با یه تکونی که به خودن...
13 خرداد 1393

جان شیرینم...

پسرم آراد عزیزم این وبلاگو برای یادداشتهای و مطالب روزانه مربوط به تو درست کردم وبرات مینویسم تا وقتی بزرگ شدی خودت ادامه بدی  عزیزم الان که دارم مینویسم تو تو دل مامانی و به امید خدا تا 2 هفته دیگه پا به این دنیا میزاری.دنیایی که امیدوارم توش بهترینها منتظرت باشه. خدایا خودت یه فرزند دیگه بهم دادی پس کاری کن لیاقت مادری این دسته گلها رو داشته باشم. عزیزم از وقتی فهمیدیم که تو داری میای کلی برنامه ریزی کردیم اما یه سری مسایل هم مقطعی باعث نگرانی و دلشوره شد. تو هقته 13 که رفتیم سونو غربالگری خانم دکتر تو جواب عدد ان تی رو زده بود 3 وبالای حد نرمال .اولش زیاد متوجه نشدم چی به چیه بعدشم بهم گفت سریع جوابو ببر پیش دکترت که ب...
27 ارديبهشت 1393

فرصت دوباره.......

خدایا سپاسگزارم که بر ای دومین بار این فرصتو بهم دادی تا موجودی که خلق کردی رو در درونم پرورش بدم  تا یکبار دیگه وشاید برای آخرین بار 9 ماه با تمام وجودم لحظه لحظه های رشد ونمو این موجود گرانبها رو در درونم احساس کنم و همراه با شنیدن صدای قلبش نبض زندگیم بزنه برای آخرین بار تکونهای مخلوقی زیبا رو در وجودم حس کنم. خداوندا تو را شاکرم برای الطافت، همسرم،دخترم و حالا پسرم  
27 ارديبهشت 1393
1