آراد کوچولوآراد کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

برای پسرم آراد

2 ماهگی

1393/5/27 12:07
نویسنده : مامان
479 بازدید
اشتراک گذاری

تنم قدمگاه تو بود

تپشهای قلبت درونم را به تکاپو وا میداشت

وحالا آغوشم مامن امن تو خواهد بود.

بالاخره اون لحظه ای که 9 ماه منتظرش بودیم رسید.

لحظه ای که برای اولین بار چشمم به روی ماهت روشن شد ماه من.

خوش اومدی پسرم.

 

عزیزم الان که این مطلبو مینوسم 2ماه و13 روز از تولدت گذشته روی مبل روبروم خوابیدی ومن هرلحظه نگات میکنم و انرژی میگیرم.

صبح روز 14 خرداد همراه خاله جون ومامان جون وبابایی رفتیم بیمارستان وبعد از انجام کارهای اداری رفتم توی نوبت عمل و ساعت 10.30 دقیقه صدای گریه ت رو برای اولین بار شنیدم و خانم دکتر یه لحظه تو رو به من نشون داد وبعد منتقل شدی بخش نوزادان منم منتقل شدم بخش بستری یه مدت کوتاه گذشت تا تو رو آوردن و گذاشتن توی تخت کنارم.هنوز بدنم بی حس بود ونمیتونستم خودم رو تکون بدم وبغلت کنم ولی خاله بغلت کرده بود و قربون صدقه ت میرفت و به منم کمک کرد شیرت دادم.

آرادم ......نفسم ....... خدا رو شکر کردم که تو رو صحیح وسالم به من رسوند و میتونستم بهت شیر بدم.

فردای اون روز مرخص شدیم واومدیم خونه و داستان زندگی 4 نفری خانواده ما شروع شد.

از همون روزهای اول دلدرد داشتی و شبها خوب نمیخوابیدی وبا بروز یه سری علایم متوجه شدیم که تو هم به پروتئین گاوی حساسیت داری و دوباره قصه رژیم غذایی مامان شروع شد.

رفتار آوینا هم بعد از به دنیا اومدنت جالبه

میگه من خیلی آراد رو دوست دارم البته دوستی از نوع خاله خرسهزبان

10 روزگی

27روزگی

40روزگی

40روزگی

50روزگی

2ماهگی

70روزگی

عزیزم 3 هفته پیش یه دفعه تب کردی و بعدش هم اسهال وبی اشتهایی

اولش که تب کردی رفتیم دکتر البته باباسرکار بود وطبق معمول به خاله پری زحمت دادیم وبا هم رفتیم دکتر که بعد از یه سری آزمایش و ........دکتر گفت خداروشکر عفونتی وجود نداره وبا وجودیکه در اینموارد که نوزاد تب میکنه باید بستری بشه ولی من پیشنهاد میدم برید خونه .

اون شب رو دوباره با تب سر کردیم ولی صبحش اسهال شروع شد و بلغم وخون هم همراهش غمگین

عزیزم خیلی نگران بودم وبا دیدن خون نگرانیم بیشتر شد آخه به یه پیاله ماستی که 2 روزقبلش خورده بودم شک کردم.

بعد ازظهرش رفتیم پیش دکتر خودت معاینه کرد وگفت یه کم گلوت ملتهبه که میتونه به خاطر عق زدن باشه آخه رفلاکس هم میشدی وبه ناچار آنتی بیوتیک داد.

شب دیگه اصلا هیچی شیر نخوردی و بی حال بودی از نگرانی نمیدونستم چیکار کنم دلم میخواست خودم به جات مریض بودم وتو اون حال نمیدیدم .

آخر شب دیگه خیلی بی حال شدی دیگه باید میرفتیم بیمارستان .ساعت 1 راه افتادیم ورفتیم بیمارستان مرکز طبی کودکان .

اونجا تو اورژانس اومدن نمونه خون گرفتن و آنژوکت برای سرم وصل کردن-بابایی نتونست اون لحظه نگاه کنه ورفت بیرون پرستار گفت اگه نمیتونی تو هم برو بیرون ولی من موندم ونگاه کردم آخه میترسیدم اگه برم بیرون یه وقت اذیتت کنن وایسادم ونگاه کردم الهی بمیرم مادر گریه میکردی ومنم همرات اشک میریختم خدایا دیگه همچین لحظاتی رو برامون رقم نزن برای هیچ پدرومادری رقم نزنگریه

بعد هم بستری شدی و آزمایشهات بررسی شد که خداروشکر مشکلی نداشتن ولی همچنان شیر نمیخوردی فقط دلمون خوش بود تو بیمارستانی و با سرم تغذیه میشی ودچار افت قند وکم آبی نمیشی.

الهی ماردفدات شه گل پسرم همش میخوابیدی ومن نگران از این بی حالی خیلی بی تاب بودم شیرم فوران میکرد ولی تو نمیخوردی روز دوم دیگه شیرم کم شده بود حتی حاضر نبودی شیرخشک بخوری یه کم میخوردی با اکراه آخه نی نی سالم هم نئوکیت دوست نداره چه برسه به یه نی نی بیمارغمگین

روز سوم دکتر اومد گفت خداروشکر آزمایشهای مجدد مشکل نداره وفقط مسئله الان نخوردن شیره. اگه شیر خورد بلافاصله مرخص میشی

بالاخره به هرسختی بود یه کم شیرخوردی وبعد ازظهرش مرخص شدی ورفتیم خونه مامان جون اونجا همه هم مواظب تو بودن هم من و آوینا آخه 4 شب بود نخوابیده بودم ودیگه توانی در بدن نداشتم.

خداروشکر اون روزهای سخت گذشت وخدا خودش بهمون مرحمتی کرد و دوباره شیرمامان رو خوردی گوارای وجودت پاره تنم.

اون روزهاییکه شیر نمیخوردی به نیت حضرت علی اصغر(ع) شیر نذر کردم اینجا مینویسم که یادم نره نذرمو تو محرم ادا کنم.





عزیزم این روزها خیلی خسته م مشکلاتی هست که به امید خدا پشت سر خواهیم گذاشت هر وقت شیر میخوری نگاهت میکنم ومیخوام با دل پاک ومعصومت با قلب کوچولوت دعا کنی .

با نگاه کردن به تو انرژی میگیرم وامیدوارتر میشم.

تمام این لحظاتی که نگاهت میکنم وتو با تمام وجودت میخندی رو برای همیشه به خاطر میسپارم .آخه یه روز بزرگ میشی و اون روز من این لحظات رو به یاد میارم .نمیخوام هرگز این خنده ها رو از دست بدم و تا میتونم عکس وفیلم میگیرم وخداروشکر میکنم بابت همه ی خوشبختی که با بودنت به من داده 

هر روز وهرشب به دست وپاهای کوچولوت بوسه میزنم وبا تمام وجودم تنت را بو میکنم وبعد یه نفس عمیق میکشم و میگم به به بوی آراد میده.محبت

کاش میشد کمی از عطر تنت رو توی شیشه نگه دارم تا روزیکه مرد شدی و دیگه کنارم نبودی بوش کنم .

کاش میشد -آخه نمیدونی عطر تن نوزاد چقدر بوییدن داره مخصوصا اگه اون نوزاد تو باشی آرادم.

یه روز متوجه میشی مادر چی میگه روزی که تن بچه خودتو بو کنی .

بوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوس





چند روز پیش یه جشن تولد دعوت شدیم دربند

تولد امیرحسین جان پسر یکی از دوستان خوبمون به همراه یه سری دیگه از دوستان با بچه هاشون

خیلی خوش گذشت تو هم که اینقدر طرفدار داشتی که اصلا نمیزاشتن خودمون بغلت کنیم

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

میترا
27 مرداد 93 19:42
نـــــگــاهـت بـه آن بـالــآ بـاشــــــد تــــــــا “دلــــــتــ” از آدمــــــهــای ایــــن پــایــیــن نـگــــــیـرد تـــنـــهـــآ “خُـــــــــــــــدا” رو صـــــدا کُـــــن تـــــنـــــــــــها “خُـــــــــــــــــــداســـــت” که مـــیـــ مـــانــــــــــــــد